آلیس با یه کولهپشتی سبک روی شونههاش، توی غروب نارنجیرنگ قشم ایستاده بود. گروه گردشگری دورش جمع شده بودن، یه جمع پرهیاهو از آدمای کنجکاو که با خنده و شوق درباره دره ستارگان حرف میزدند.
شنهای زیر پاهاش مثل برفِ گرم میدرخشیدن. راهنمای تور که کلاه حصیری به سر داشت، دستش رو به صخره ای عجیب زد و گفت: «امشب چیزایی می بینید که باور نمیکنید!»
بقیه خندیدند، ولی آلیس دستش رو گذاشت روی قلبش. انگار چیزی تو سینه اش میگفت:
«مراقب باش… همه چیز قراره عوض بشه! »
غروب که شد، هوا نقره فام شد.
سنگهای دره زیر نور ماه شکل عوض میکردند یه وقتا شبیه فیل بودند، یه وقتا مثل آدمهای قایم شده. باد تو لابه لای صخره ها سوت میکشید، انگار دارند آواز می خونند.
آلیس گوششو چسبوند به دیواره سنگی. صدا عوض شد! حالا شبیه زمزمه ی مادرش بود وقتی که کوچولو بود و براش لالایی میخوند.
ناگهان، نور نرمی روی سنگها لغزید و تصویر دختری کوچک با چشمانی براق و عروسکی در آغوش پدیدار شد . لبخندی زد، همان لبخندی که آلیس در عکسهای کودکیاش دیده بود.
آلیس دستش را آرام دراز کرد، انگار میخواست لحظهای با گذشتهی خودش یکی شود. اما درست همان لحظه، باد نرمی وزید، تصویر در نور محو شد و تنها صدای لالایی دلنشین و آرامشبخش ، همچنان در فضا جاری ماند،
راهنما فریاد زد:
«همه چشماتونو ببندید!»
آلیس چشماشو نیمه باز گذاشت. دید ستاره ها همینطور که دارند به زمین نزدیک می شن دور سرش مثل چرخ وفلک میچرخند!
یهو صدایی رو شنید که اسم شو صدا میزد:
«آلیس… بیا اینجا… »
صدا از تهِ دره می اومد، جایی که تاریکترین نقطه بود.
«آلیس پاهاش خودبهخود حرکت کردند…»
و احساس می کرد پاهاش دیگه به خودش تعلق ندارند، انگار کسی نامرئی دستش رو گرفته و به سمت تاریکی میکشونه …». سنگهای کنار مسیر نرم بودند، انگار داره روی ابر راه میره. شکافِ تنگِ صخره ها مثل یه تونلِ اسرارآمیز بود.
آلیس نفس عمیقی کشید و داخل تاریکی شد. بوی گلهای وحشی به مشامش خورد، بویی که تابستانهای کودکی رو به یادش می انداخت. و بانویی با لباس آبی درخشان را دید که گویی در تاریکی محو می شد .
ورود به سرزمین هیپنوتیزم:
آن طرف تاریکی، دنیایی بود پر از نورهای رقصان. علفها تا کمرش بلند بودن و پر از کرم های شب تاب ریز.
توی هوا، حبابهای صابونِ غول پیکری شناور بودن که توی هر کدوم تصویری از خاطراتش نشون داده میشد: روزی که دوچرخه سواری یاد گرفت، اولین جلسه دانشگاه، حتی صحنهای که مادربزرگش براش قصه میگفت…
آه و او دوباره آن بانوی آرام و بلند قامت با لباس بلندِ آبی فیروزه ایی را دید که انجا ایستاده بود. موهاش مثل رودخونه ی سیاه روی شونه هایش موج میزد.
و به نرمی دستش رو به سمت آلیس دراز کرد و گفت:
آلیس من روزیتا هستم .
«اینجا جاییه که رویاها به واقعیت می پیچن! میخوای ببینی ذهنت چه قدرتهایی داره؟»